ظلم، انگار قرار نیست سایه شومش را از سرمان بر دارد، هر چند وقت پتکی می زند و خون دل ما می کند، انگار حواس هیچکس نیست، گوش حقوق بشر مدتهاست کر شده است.

این حقوق بشر حال آدم را ناجور می کند، آزادی که جوانه های ظلم را در خون انسانهای بی گناه خیس داده و امروز درختی شده تنومند که در جای جای کره زمین ریشه دوانده، آزادی که در خیابان های نیویوریک، در مرز مکزیک، در آفریقا، تعریف اش فرق می کند، حقوق بشری که برای یک حیوان در انگلیس بیشتر از یک انسان در یمن ارزش قائل است، حقوق بشری که معصومیت کودکانه شرق را به بازی شیطانی غرب می بخشد.

حقوق بشری که می گوید تو باید ضعیف بمانی و هی قراردادهای ترکمانچای به ناف غیرت و ایستادگی مان می بندد تا خم شوی و حادثه تروریستی زاهدان را پر رنگ تر، مرور کند.

ما کم داغ عزیزانمان را نخوردیم، هنوز صدای مویه های مادرانه برای مظلومیت اهواز به گوش می رسد و پدری که هنوز بغض هایش را فرو می خورد.

چقدر ظلم برای تاوان عشق به این سرزمین باید پرداخته شود، تا دولت مردان ما برای تصویب ترکمانچاها تردید نکنند، چقدر فریاد لازم است تا این حقوق بشر از خواب بیدار شود، چقدر امنیت لازم است، تا موجابمان کند که باید دست تک تک پاسداران جغرافیایمان را ببوسیم.

امروز چه کسی قرار است، جواب مویه های مادران شهید را بدهد، جواب انتظارهای همسران شان را، بغض های پدرانش و سوال های کودکانش را چه کسی پاسخ می دهد.

رسانه های که افکار پوچشان را مچاله می کنند و به خورد جامعه می دهند، قدرت های که مغز های زنگ زده شان دهکده جهانی را تسخیر کرده و یا حقوق بشر از تربیون ادعای خود پایین بیاید و به تمام ظلم های که علیه انسانیت می شود، پاسخ دهد.

همیشه پشت امنیت مان گرم بوده است، دلمان قرص است که صبح با صدای گلوله بیدار نمی شویم، شب سالم به خانه می رسیم و دخترمان به تنهایی در هر کجای شهر می تواند قدم بزند، ما همه این آرامش را مدیون هستیم و باید در کارهایم در زندگی مان در برخورد با آدمهای اطرافمان پرداخت کنیم.

پشت مان همیشه گرم بود، چون سپاه بود، جنگ بود، سپاه بود، زلزله بود، سپاه بود، دل نگرانی بود، سپاه بود، فقر بود سپاه بود، و این پاسداران بودند که در جنگ، جانشان را ، در زلزله انسانیت شان را، در اردوهای جهادی، توانشان را و در امنیت شجاعتشان را به رخ دنیا نشان دادند.

نمی دانم در لحظه های آخر در این اتوبوس چه گذشت، در نفس های پایانی شان به چه کسی فکر می کردند، کدام خاطره شان را مرور می کردند، دل نگران چه کسی بودند، اما تردید ندارم وطن برایشان مهم تر از همه چیز بود.

به قلم محمد علی فخرایی