وبلاگستان
کد خبر : 235
یکشنبه - ۱۳ دی ۱۳۹۴ - ۱۷:۵۱

روایت شیرزن عشایر ملکشاهی از پروازی به یادماندنی با سیمرغ

به گزارش پایگاه مازندرانه به نقل از وبلاگ لاله واژگون/ حماسه جاوید دفاع مقدس سرشار از خاطراتی است که حافظه تاریخ را پر از غرور و افتخار کرده است. در این راستا بلاشک انتقال مفاهیم پرمغز دفاع مقدس ، مرهون راویانی است که با فصاحت و بلاغت خود ، چراغ تابناک مهر و مجاهدت را […]

روایت شیرزن عشایر ملکشاهی از پروازی به یادماندنی با سیمرغ

به گزارش پایگاه مازندرانه به نقل از وبلاگ لاله واژگون/

حماسه جاوید دفاع مقدس سرشار از خاطراتی است که حافظه تاریخ را پر از غرور و افتخار کرده است. در این راستا بلاشک انتقال مفاهیم پرمغز دفاع مقدس ، مرهون راویانی است که با فصاحت و بلاغت خود ، چراغ تابناک مهر و مجاهدت را برافروخته و بیرق آزادی و ظفر را بر بام ایران اسلامی به اهتزاز درآورده اند. در این بین اما ، خانم « صنم امیدی » که پیر زنی عشایر و پرکار از دیار شجاعان،ملکشاهی است ، همچون سادگی اش ، خاطره ای را از شهید « احمد کشوری » روایت می کند که ابعاد دیگری از اخلاق و نوعدوستی را در عرصه کار زار دفاع مقدس به رخ می کشاند.

وی می گوید : به واسطه شغل دامداری در منطقه مهران سکونت داشتیم . جنگ و شرایط بسیار بدی که بر ما تحمیل شده بود ، باعث گردید، تا در غارها زندگی کنیم و همین امر سبب بیماری دخترم که شش ماه داشت ، شده بود.
دسترسی به بیمارستان و مراکز بهداشتی در آن شرایط ، برایمان امکانپذیر نبود. از اینرو ،هر لحظه که می گذشت ، بچه ام را یک قدم به مرگ نزدیکتر می کرد.
کلافه شده بودم و از اینکه کاری از دستم بر نمی آمد ناراحت بودم و با ناراحتی دخترم ذره ذره آب می شدم. با وخیم شدن حال دخترم ، از سر ناچاری به اتفاق شوهرم عازم مقر توپخانه ارتش که همسایه ما بود شدیم ، اما در جواب گفتند که اینجا توپخانه است و دوا و دکتر وجود ندارد.
ناامید، در حین برگشت، هلی کوپتری که برای بازدید و شناسائی جبهه آمده بود ، کنار مقر توپخانه زمین نشست. خوب که دقت کردیم ، سه نفر از هلی کوپتر پیاده شدند.
بعدا که برایمان گفتند ، استاندار وقت ایلام بود و شهید شیرودی و شهید احمد کشوری. وقتی نزدیک آمدند ، تعجب کردند و گفتند که شما وسط خط مقدم جبهه چه می کنید؟ گفتیم که اینجا محل زندگی ماست و نمی توانیم آنرا ترک کنیم.
وقتیکه بچه را در آن وضعیت دیدند و از نیت حضور ما آگاه شدند،استاندار که اسمش را نمیدانم گفت : حاضرید که شما را بفرستم بیمارستان؟وقتی اعلام آمادگی کردیم،مارا به شهید احمدکشوری سپرد تا به درمانگاه شهر ارکواز ملکشاهی برساند.
استاندار و شهید شیرودی در مقر توپخانه مشغول شدندومابه اتفاق شهید احمد کشوری به طرف بهداری پرواز کردیم .
اولین بار بود که ما سوار هلی کوپتر شده بودیم و از این رو برایمان لذت خاصی داشت. دیدن زمین از بلندای آسمان ، حس پرواز را به ما می داد . مخصوصا مناطقی را که در آن زندگی می کردیم و اینک برای اولین بار تصویری متفاوت را از آنها می دیدم. یک لحظه غمهایم را فراموش کرده بودم .
وقتی شهید کشوری متوجه ذوق زدگی ما شده بود و این مساله را خوب فهمیده بود ، با لبخندی به ما گفت : دارید لذت می برید؟
تپه ماهورها ، پستی و بلندیها و آبادیها را پشت سر گذاشتیم و یک لحظه متوجه شدیم که مسیر را اشتباه می رود. وقتی شهید کشوری متوجه صحبتهای ما شد ، گفت : چیزی شده ؟ گفتم : این مسیری که می روید ، به سمت ایلام است و شهر ارکواز را جا گذاشتیم .
گفت : من مسیررا نمی دانم و با شوخ طبعی خاصی به شوهرم گفت : اگر می خواهید برگردیم ، بیا و این شاسی قرمز رنگ را فشار بده . شوهرم که بسیار ساده و صمیمی بود باورش شد. رفت و شاسی را فشار داد و هلی کوپتر چرخید و در نیمه راه به سمت شهر ارکواز برگشتیم .
با زمین نشستن هلی کوپتر در ارکواز ، شهید احمد ، سریع به طرف بچه آمد و او را بغل گرفت و قبل از اینکه ما پیاده شویم او را به اورژانس برد.
وقتی داخل رفتیم ، دیدیم که شهید کشوری قنداقه بچه را روی تخت درمانگاه باز کرده و برای دکتر که مشغول معاینه بود صحبت می کرد. پس از پذیرش و رسیدگی اولیه ، بر اساس رای دکتر ، لازم شد که دخترم برای مدت بیشتری تحت مراقبت پزشکی قرار بگیرد.
حالا ما مانده بودیم و زندگی بسیار سختی که باید من و شوهرم به لطف خدا آنرا اداره می کردیم . چرا که مابقی خانواده بدون سرپرست،در غار، و دنبال گله در کوه و بیابان آواره بودند ومن ونوزادم در بیمارستان.
فاصله ارکواز تا منطقه جنگی « گِردَل » هم نسبتا زیاد بود و ماشین به راحتی در آن رفت و آمد نداشت . از طرفی شوهرم هرچه سریعتر باید خودش را به بچه ها می رساند. اینجا بود که شهید کشوری پای پیاده ، درسطح شهر ارکواز ، به دنبال ماشینی می گشت تا شوهرم را راهی منزل کند.
بعد از تلاش فراوان ،او را با وانت نیسانی که برای رزمندگان در منطقه « گِردَل » نان و آذوقه می برد ، همراه کرد و خود به دنبال ادامه ماموریتش به آسمان پرواز کرد.
با گذشت تقریبا دو هفته از ماندن در بیمارستان و پیگیریهای پزشکی به جمع خانواده برگشتم .
از آن به بعد ، هلی کوپتر احمد برایم پرنده ای آشنا بود ، به گونه ای که هرو قت از آسمان محل سکونتمان به طرف جبهه می رفت ، برایش دعا می کردم و می گفتم « نام خدا » این هلی کوپتر احمد است ، خدا نگهدارش باشد.
این حالت به گونه ای بودکه ارتباط عاطفی عمیقی با صدا و دیدن هلی کوپترش برایم ایجاد شده بود .
مدتی به همین شکل گذشت . در یکی از روزها دو هلی کوپتر که به طرف جبهه می رفتند ، از بالای سرمان گذشتند . احمد کشوری بود و یکی دیگر. طبق معمول با سلام و صلوات بدرقه شان کردم و گفتم که این هلی کوپتر احمد است که به من وبچه ام در آن شرایط سخت و ماموریت کاری ، لطف کرده است .
دقایقی که گذشت ، طبق معمول منتظر برگشتشان بودم. اما در عین ناباوری دیدم که تنها یکی از هلی کوپترها برگشت . خوب که دقت کردم،دیدم هلی کوپتری که برنگشته ، هلی کوپتر احمد است .
انگار زمین و زمان دور سرم می چرخید . دعا می کردم که اتفاقی نیفتاده باشد . مهر مادر و فرزندی اش به دلم نشسته بود و نمی توانستم به راحتی بپذیرم که اتفاقی برایش افتاده باشد. در میان این واگویه های تلخ ، اوقاتی را سپری کردم که هیچوقت فراموش نمی کنم. تا اینکه خبر رسید که هلی کوپتر احمد کشوری را زده اند و خودش نیز شهید شده است . برایم خبر بسیار تلخ و شکننده ای بود . به فاصله ده تا پانزده روز از شهادت شهید احمد ، دخترم نیز فوت کرد و او هم به آسمان پر کشید.
پس از طی گذشت مدتی خبر تلخ دیگری مرا آزرده خاطر کرد و آنهم چیزی نبود جز خبر شهادت شهید شیرودی.
به هر حال آن ایام گذشت ، اما چیزی که هیچوقت آنرا فراموش نمی کنم ، ایثار و فداکاری و مهر ورزی شهید احمد کشوری است که در آسمان دلم جای گرفته است . به همین خاطر هر جمعه برایش فاتحه می خوانم و از خدا برایش طلب مغفرت و عزت بیشتر می کنم و تا زنده ام چشمانم را در آسمان به دنبالش می چرخانم. روحش شاد و یادش گرامی باد.