اجتماعی » شهید و شهادت » فرهنگ و هنر » فضای مجازی » مازندران
کد خبر : 4153
شنبه - ۱۷ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۵:۳۷

حیاط را آب و جارو کردم تا استخوان‌های همسرم را بیاورند / روایت ۸ سال چشم‌انتظاری+تصاویر

تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزم‌های دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگ‌های غیرخودی است، ایثارگری و شهادت‌طلبی نقش به‌سزایی در حفظ دین و ارزش‌های آن و استقلال کشور ایفا می‌کند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن به‌منظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند […]

حیاط را آب و جارو کردم تا استخوان‌های همسرم را بیاورند / روایت ۸ سال چشم‌انتظاری+تصاویر

تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزم‌های دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگ‌های غیرخودی است، ایثارگری و شهادت‌طلبی نقش به‌سزایی در حفظ دین و ارزش‌های آن و استقلال کشور ایفا می‌کند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن به‌منظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است.

ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمان‎بر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریع‌کننده‎ای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس ۸ ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشته‎اند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به‌ویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده‌های شهدا نشسته و مشروح گفته‌های آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاری‌ها از نظرتان می‌گذرد.

* این دفعه هم شهادت قسمت ما نشد

خانم مریم صادقی، همسر سردار شهید علیرضابلباسی «فرمانده گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا» می‌گوید: کربلای چهار تمام شده‌بود، خیلی از بچه‌های گردان امام محمدباقر (ع) شهید شده‌بودند، علیرضا هم مجروح به خانه برگشت و گفت: «این دفعه هم شهادت قسمت ما نشد.»

آن‌روزها خانواده‌های زیادی به دیدن همسرم می‌آمدند و سراغ فرزند مفقودالأثرشان را می‌گرفتند، بعضی از آنها با التماس نشانه‌های کوچکی از فرزندشان می‌خواستند و علیرضا در مقابل‌شان چیزی نداشت جز سکوت و دعوت به صبر.

* دعا کن من هم مفقودالأثر شوم

غروب بود، دخترم آمنه بغل علیرضا جا خوش کرده‌بود و پسرم حسین کنارش ایستاده بود، علیرضا مردانه با حسین دست داد و گفت: «خُب پسرم مثل همیشه…» حسین فوری حرف پدرش را قطع کرد و گفت: «خوب درس بخوانم و مواظب مامان و آبجی آمنه باشم؟»

هر دو خندیدیم، حتی وقتی می‌خندید، غم غریبی را در چهره‌اش می دیدم، نگاهش را به من دوخت و گفت: «این چند روز خانواده‌های شهدا را دیدی؟ ناله‌های‌شان را شنیدی؟» گفتم: «بله.» گفت: «از تو می‌خواهم در نمازهایت برایم دعا کنی تا من هم به شهادت برسم و مثل عزیزان آنها مفقودالأثر شوم، نمی‌توانم از شرمندگی این خانواده‌ها بیرون بیایم، آنها رفتند و من که فرمانده‌شان بودم هنوز این‌جایم.»

انگار کسی در درونم فریاد کشید: «سیرنگاهش کن، دیگر او را نخواهی دید.»

* دوست دارم در تشیع جنازه‌ام نشان بدهی که شیرزنی

یک بار وقتی بعد از ۱۵ روز همدیگر را دیدیم، مثل همیشه شروع کرد به صحبت کردن درباره شهدا و انقلاب: «خوش به حال کسانی که در راه انقلاب شهید شدند، نمی‌دانم چرا با این که من در میانه درگیری‌ها هستم ولی شهادت قسمتم نمی‌شود.»

وقتی نگاه مضطرب مرا دید، پرسید: «اگر شهید شوم چه‌کار می‌کنی، مریم؟» گفتم: «منظورت چیست؟» گفت: «دوست دارم در تشییع جنازه‌ام نشان بدهی که شیرزنی.»

آن‌روز اگرچه از شنیدن این حرف‌ها دلم گرفت، اما خواست خدا چیز دیگری بود، در طول یک‌سالی که از نامزدی‌مان می‌گذشت، یکی از پسرعموهای علیرضا به‌نام علی، در درگیری‌های آمل به شهادت رسید، خبر شهادت او را که به علیرضا دادند، کاملاً بهم ریخت، همین که چشمش به پیکر خونین پسرعموی شهیدش افتاد، خودش را روی پیکر شهید انداخت و نالید: «خدایا! چرا او رفت و من هنوز اینجایم.» به من ثابت شد زن کسی هستم که شهادت بزرگ‌ترین آرزوی زندگی اوست… .

* آخرین دیدار ما

عملیات کربلای پنج در پیش بود و علیرضا بی‌صبرانه انتظار می‌کشید، چند نفر با ماشین آمدند دنبالش، آمنه از بغل پدرش جدا نمی‌شد، بچه را از او گرفتم و خداحافظی کردم، علیرضا می‌رفت تا در پیچ کوچه از چشم ما دور شود، حسین و آمنه برایش دست تکان دادند، دور از چشم بچه‌ها، اشک‌هایم را پاک کردم، مثل همیشه پشت سر مسافر دعا خواندم و صلوات فرستادم و از خدا خواستم تا همسرم را به آرزویش برساند: «خدایا! تحمل دیدن زجرهایش را ندارم، نگذار بیش از این رنج بکشد.» این آخرین دیدار ما بود.

* امتحان شهادت

سه روز بعد از رفتن علیرضا، همان برادر رزمنده‌ای که آنها را به جبهه رسانده‌بود، ساعت ۱۱ صبح زنگ خانه‌مان را زد، در را که باز کردم، ساک علیرضا را به دستم داد و گفت: «آقای بلباسی گفتند این ساک را برسانم دست شما.»

نفهمیدم چطور خداحافظی کردم، یک وقت به خودم آمدم که آن مرد رفته‌بود و من ساک‌به‌دست، وسط حیاط روی زمین نشسته بودم، در طول هفت سالی که علیرضا در جبهه بود، سابقه نداشت ساک لباس‌هایش را برایم بفرستد، دلم گواهی داد اتفاق بدی افتاده، دست‌هایم می‌لرزید، به زحمت زیپ ساک را باز کردم، وسایل شخصی علیرضا، نوارها، جزوه‌های فرماندهی و لباس‌هایش را که دیدم مطمئن شدم برایش اتفاقی افتاده، حدس زدم در راهِ رفتن به جبهه تصادف کرد و حالا لباس‌هایش را برایم آورده‌اند.

از علیرضا بعید بود که یادداشتی برای ما نفرستد، همیشه عادت داشت در مورد کارهایش یادداشت بنویسد، مطمئن بودم فرستادن لباس‌ها، کار خود او نیست، امکان نداشت علیرضا بدون یادداشت و نوشته‌ای، چیزی برایم بفرستد.

با عجله چادر سر کردم و به کوچه دویدم، نمی‌دانم چطور خودم را به مغازه برادرشوهرم رساندم، برادرشوهرم تا مرا دید، پرسید: «چی شده زن‌داداش؟ رنگت چرا پریده؟» گفتم: «یک نفر آمده وسایل علیرضا را از جبهه آورده، گفت این‌ها را علیرضا داده ولی من باورم نمی‌شود، حتماً خبری شده و به ما نمی‌گویند.»

سعی کرد آرامم کند: «نگران نباش، تو برو خانه، من خودم تَه و توی قضیه را در می‌آورم.» خودم را به خانه رساندم و منتظر ماندم، یک ساعت بعد، برادرشوهرم برگشت و گفت: «رفتم سپاه پیش همکارانش، وقتی جریان لباس را برای‌شان تعریف کردم، اطمینان دادند که اتفاقی نیفتاده، آنها امروز صبح با علیرضا تماس گرفته‌بودند، قول دادند باز به علیرضا زنگ بزنند و از او بخواهند که با خانواده‌اش تماس بگیرد.»

خیلی منتظر ماندم تا این که صدای زنگ تلفن به دادم رسید، گوشی را برداشتم، دست‌هایم می‌لرزید، صدای علیرضا بود: «نگران شده‌بودی مریم؟» انگار دنیا را به من داده‌بودند، نفس راحتی کشیدم، گفت: «وقتی از سپاه تماس گرفتند، گفتند خانم‌ات نگران است، باورم نشد، خودت باشی، به آنها گفتم حتماً اشتباهی شده، همسر من اصلاً این طور نیست، او سال‌هاست که آماده است.» گفتم: «چرا با وسایلت یادداشتی نفرستادی؟» صدای قهقهه‌اش توی گوشی تلفن پیچید: «ناراحت شدی؟ می‌دانی دلیلش چی بود؟» گفتم: «از کجا بدانم؟» گفت: «خبر شهادت را اینطوری می‌دهند، یک دفعه و ناگهانی، یکی از همین روزهای خدا، اگر یک روز شهادت نصیبم شود، بی‌مقدمه می‌آیند و به تو خبر می‌دهند، علیرضا پر کشید.»

* ۲ روز بیشتر طول نکشید

دوباره خندید: «برای آمادگی تو این کار را کردم، خودت را برای شنیدن هر خبری آماده کن، مریم!» دو روز بعد از این تماس تلفنی، خبر شهادت علیرضا را برایم آوردند.

بچه‌ها خوابند، آهسته و بی‌صدا می‌روم سراغ یادگاری‌های علیرضا، آخرین هدیه‌هایی که از او گرفتم، نوار و نامه‌هایش، نوارهای سخنرانی و مصاحبه‌هایش را به من سپرده بود و تأکید کرده‌بود: «سعی کن تا بزرگ شدن بچه‌ها خوب حفظ‌شان کنی.» نوار صحبت‌های قبل از عملیاتش را برمی‌دارم وتوی ضبط صوت می‌گذارم: «السلام علیک یا اباعبدالله و علی‌الارواح‌التی حلت بفنائک، علیک منی سلام‌الله ابداً ما بقیت و بقی‌الیل والنهار و لاجعله‌الله آخرالعهد منی لزیارتکم.»

«انشاالله امروز یکی از داستان‌های قرآن کریم را مطالعه می‌کنیم، امید است همان آفریننده زمین و آسمان و آن کسی که به ما رخصت نفس کشیدن و قدم گذاشتن در نبرد حق علیه باطل را عنایت فرمود، کرامتی کند تا بتوانیم قرآن را در خانه عشق یعنی دل، مسکن دهیم.»

«خداوند به رسولش می‌فرماید: این شما نبودید که دشمن را نابود کردید، بلکه این خدا بود که دشمنان را نابود کرد، ما نمی‌توانیم ادعا بکنیم و بگوئیم این من بودم که آرپی‌جی زدم، یا من بگویم که اگر من فرمانده نباشم، نصرت خداوند شامل این بندگان مخلص و باتقوا نمی‌شود، اینجا که نشسته‌اید، دانشگاه حسینی است، شما در جایی نشسته‌اید که سردارانی چون خنکدارها، یونسی‌ها، درودی‌ها، گلزاده‌ها، خوش‌سیرت‌ها و کهنسال‌ها، با همه اخلاص و تقوای‌شان در همین فضا نفس کشیده‌اند، هیچ کدام از این مخلصانی که جنگ را تا به اینجا رسانده‌اند، به آرپی‌جی و سلاح‌هایی که در دست‌شان بود، نمی نازیدند…»

«والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته.» صدای جمعیت بلند می‌شود: «خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی… خمینی را نگهدار …»

توی ذهنم تصویر رزمنده‌هایی نقش می‌بندد که ساده و بی‌ادعا روبه‌روی فرمانده‌شان نشسته‌اند و گوش دل به حرف‌های او سپرده‌اند، پیر و جوان هرکدام از یک گوشه مازندران آمده‌اند و دور هم جمع شده‌اند و گردان امام محمد باقر (ع) را تشکیل داده‌اند.

عملیات کربلای پنج، آخرین عملیاتی بود که علیرضا در آن شرکت داشت، اگرچه قبل از شهادتش با فرستادن وسایل شخصی‌اش تا حدودی مرا آماده شنیدن هر خبری کرده‌بود؛ علیرضا به آرزوی شیرینش رسیده‌بود، با آن همه زحمت‌ها و رنج‌هایی که در راه دفاع از دین و وطنش متحمل شده‌بود، اگر آرزو به دل می‌ماند و شهید نمی‌شد نعوذبالله به وعده‌های الهی شک می‌کردم.

* هنوز رابطه عمیق گذشته‌ام را با علیرضا حفظ کرده‌ام

بعداز عملیات، نیروهای بسیجی مأموریت پیدا کردند تا همه نیروهای خودی را به پشت خاکریزها منتقل کنند، خط آتش دشمن مجال این کار را به آنها نداد و پیکرهای شهدا در شلمچه ماند، برادرشوهرم چند روز بعد، خودش را به منطقه رساند و یکی یکی سردخانه‌ها را گشت اما اثری از علیرضا پیدا نشد، تنها خبرمان گواهی پیک گردان بود که تا آخرین لحظه شهادت علیرضا با او بود و شهادتش را تأیید کرد.

۱۲ اسفند ۱۳۶۵ خبر مفقودالأثر شدن علیرضا را به ما اعلام کردند و لشکر ویژه ۲۵ کربلا اولین مراسم بزرگداشت شهید علیرضا بلباسی را در هفت‌تپه برگزار کرد.

در این هشت سال خیلی چیزها تغییر کرده‌است اما من هنوز رابطه عمیق گذشته‌ام را با علیرضا حفظ کرده‌ام، هر وقت دلم می‌گیرد روبه‌روی عکسش می‌نشینم و با او حرف می‌زنم، از دلتنگی‌هایم، از بچه‌ها و اینکه روز به روز جلوی چشم‌هایم قد می‌کشند و بزرگ می‌شوند.

حالا دیگر معنای حرف‌های او را بهتر درک می‌کنند و لابه‌لای دست‌نوشته‌هایش عطر و بوی پدرشان را می‌جویند، ماه از پشت پنجره پیداست، شب و تنهایی و سکوت، خدا کند امشب به خوابم بیاید، سرم را روی بالش می‌گذارم و آرزو می‌کنم ببینمش.

* از کربلای ایران، خوش آمدی باباجان

می‌آید آرام آرام و زنگ خانه را می‌زند، تندتند چادر سر می‌کنم و می‌گویم: «بله! بفرمایید.» از فاصله خالی بالای در حیاط، سرک می‌کشد: «منم، درب را باز کن.» از پله‌ها تندتند پایین می‌روم و درب را باز می‌کنم، لباس سپاهی تنش است و ریش بلند و چهره زیبایش مجذوبم می‌کند، می‌گویم: «چقدر تغییر کردی؟ تو که هیچ‌وقت با لباس سپاه به خانه نمی‌آمدی؟» قدم‌زنان تا جلوی پله‌های ایوان می‌آید، می‌گویم: «بیا برویم بالا.» می‌گوید: «نه! حالا بالا نمی‌آیم، آمده‌ام خبر دهم که به‌زودی همدیگر را می‌بینیم.» می‌خندم و می‌گویم: «تو که الان این‌جایی، پس به‌زودی یعنی چه؟» می‌گوید: «الان وقت ندارم، باید زودتر برگردم.» می‌گویم: «لااقل بیا بچه‌ها تو را ببینند.» می‌گوید: «الآن نه، باید بروم.» بیدار که می‌شوم، عطر حضورش را هنوز توی اتاق حس می‌کنم، صدای اذان می‌آید، ۲۰ بهمن ۱۳۷۴ است.

ساعت ۸ صبح، تلفنی خبرِ بازگشت مسافرم را به من می‌دهند، حیاط را آب و جارو می‌کنم و به گُل‌ها آب می‌دهم، بچه‌هایم پارچه سفیدی را جلوی درب نصب می‌کنند: «از کربلای ایران، خوش آمدی باباجان!» ساعاتی بعد تابوت علیرضا روی دست‌های مهربان مردم شهر به خانه می‌آید، می‌گویم: «مسافر خسته من، به خانه‌ات خوش آمدی.»

به استقبالش می‌روم، از توی قاب نگاهم می‌کند، از همسر رشیدم، تنها چند استخوان برگشته و مشتی خاک… .»