وقتی خسته تر از همیشه باشی و برای خستگی ات چاره ای نیایی..؛
وقتی به گونه ای تنها باشی، که گویا اخرین انسان کره زمینی..؛
وقتی بی پناه تر از بی پنایان باشی و پناهی نداشته باشی..؛
وقتی در گرداب مشکلاتت غرق شوی دریغ از انکه دستی به طرفت دراز شود..؛
وقتی انقدر نا امید هستی که گویا هیچ چیز نداری..؛
وقتی زمان با لشکر پر قدرتش به تو حمله میکند و تو هیچ تکیه گاهی نداری..؛
وقتی میخواهی بروی، بروی مکانی که فقط برای چند دقیقه هم که شده برای خودت باشی و سرایی نمی یابی..؛
وقتی قلبت هزار تکه گشته و مداوایی برایش نمیجویی..؛
وقتی بغضت انچنان گلویت را می فشارد که بی جان میشوی..؛
وقتی هجوم فکر و خیالت مغزت را کَر میکند..؛
و حتی وقتی میخواهی نباشی..!
سرزمینی را به تو معرفی میکنم که چاره خسته دلان با تک نگاهی به گنبد طلایش یافت میشود.
و دعایی دارد که هر طلسم تنهایی را میشکند.
و وقتی در صحن گوهرشادش می نشینی و به ازدحام مردم نگاه میکنی دیگر بی پناهی چه معنایی دارد؟
و هنگامی که دستت را به طرف ضریح دراز میکنی میدانی دستی هست که دستت را بگیرد و دست پُر بَرت گرداند.
انجا اقایی هست که به او میگویند امید نا امیدان پس ناامیدانه رو به سمتش.
میدانی این سرزمین حیاط هایی دارد که میتوانی پا برهنه در ان قدم بزنی بدون اینکه گذر زمان را حس کنی.
اینجا همان مکانیست که کسی کاری به کارت ندارد خودت هستی و دوای همه ی مشکلاتت.
می گویند نگاه به ایینه کاری هایش قلب را جلا می دهد پس مداوای شکستگی قلبت اینجاست.
نوشیدن جرعه ابی از سقاخانه کوچکش بغض ها را میشوید و میبرد.
و انگاه صدای نقاره هایش فکرهای سرت را خاموش میکند و تمام وجودت را از خود بی خود میکند.
بگذار خلاصه برایت بگویم می شود در این سرزمین مُرد!
احتمالا میپرسی اسم این سرزمین چیست؟
نامش را مشهد میگویند!

به قلم معصومه عظیمی