تابستان خود را چگونه گذراندید؟

با خواندن این سوال، کلمۀ هیچ و دگر هیچ در ذهنم رژه می رود.

روزها از پس هم می آیند و راه خود را کج می کنند و می روند؛ و به اینکه من خوب می گذرانم یا نه هم فکری نمی کنند، اینها آمده اند که بروند و در خود غرق شوند.

ساعت یک ربع به ۹ از خواب برخواستن، خانه را ترک کردن، دقایقی در انتظار تاکسی، سرکار رفتن، استرس، اضطراب، ترس…

و بازۀ کوتاه زمانی استراحت دیر می آید و زود هم قصد رفتن دارد، انگار نیامده است که باشد!

هر روز صبح به جز جمعه، پاهایم انتظار راه را می کشند… و جمعه، صبح خواب می ماند و ظهر چشم هایش را برایم می گشوید.

به خبرنگاری ام پناه می برم، افکار خود را آوار می کنند، ترس لبریز می شود و نوشته هایم حاکی از روزنگاری می شود…. .

ساعت چهار، اینجا آمل، نوشتۀ مرا از مازندرانه می خوانید!

آخرین صندلی تاکسی انتظار مرا می کشد، کاشی های خیابان ، خواهان کفش هایم است… و “کار” خود را می درخشاند.

۶:۰۰ ، غروب دلگیر پایانی شهریور ماه فرا می رسد و منت را از فردا می هراساند.

ساعت که از ۹ می گذرد، بیگانه را در سرزمین بیگانگان می خوانم و در صحرای سرد خیالم، با بوته ها همراه می شوم.

بزرگترین عقربه خود را به دهمین عدد شب می رساند، شب بر فراز اندیشه هایم سنگین می شود و اجازۀ بسته شدن پلک های آشفته ام را نمی دهد.

… ساعت ۲:۰۰ نیمه شب و من بیداری را خواب میبینم.

من روزهای سیاه پوش را با دوربین عکاسی ام ثبت و با نوشته های خبری ام حک کردم… .

فردا، آخرین روزِ خیال پردازی هایم است؛ یک مهر، ۶ صبح و آغوش باز دبیرستان!

معلمان دل های خود را آمادۀ سوختنی دوباره برای من و نسل من می کنند و… من در این راه قدم می گذارم.

_ تابستان یک دبیرستانی

آیدا اسلامی