من خیلی با برنامه نیستم،اکثرا سرزده و بی خبر…. گاهی که باید،نمی آیم و گاه هم که خیلی منتظر من نیستید غافلگیرشان می کنم،
نمی دانم کدام بهتر است،قضاوت با شما….
البته که قضاوت در مورد من، بسیار سخت است،چرا که باید به چیزی که در موردش قضاوت می کنیم،اعتقاد داشته باشیم،واقعی و حقیقی باشد. راستی! شما مرا باور دارید؟
گر چه خودم که گاهی با شما مواجه می شوم،نمی دانم یک خشم؟یک انرژی؟یک ذهنیت؟….و شمایید که روی من اسم می گذارید،بر اساس حس و حال همان لحظه…
و من می شوم فاجعه،معجزه،حادثه،…. یا شانس!!
در می زنم،سرزده می آیم،خبر می دهم،لبخند می آورم،یا اشک ریزان به پا می کنم….. به واسطه من،ویژگی و صفت خوش شانس یا بد شانس را به خودت نسبت می دهید.
گاهی خوب است عقل و منطق را برای مدتی به تعطیلات اجباری بفرستیم، دل به زمان و اتفاقات بدهیم. دست در دست رویداد ها و در جریان رودخانه زمانه هم سو حرکت کنیم. موازی حرکت کردن همیشه هم بد نیست،گاهی حال دلت را خوب می کند. گاهی تو را از دغدغه و مشغله دور می کند…
به دلت بد نیاور! مرا آن گونه که می خواهی از کائنات طلب کن!
بخواه که خوب شود، روبراه شود،درست شود، خوبی و روبراهی و درستی به سوی تو روانه می شود!
من شانس هستم! اگر شانس بیاورم،خاطره های خوبی از خودم برایت به جا می گذارم، گاهی باید خودم به خودم رو کنم!!!
گاهی باید خودت به خودت رو کنی!
گاهی باید خودت،حال دلت را خوب کنی!
حتی گاه منتظر من هم نمان!
تو خودت، شانس زندگیت هستی!