برای تهیه غذا در پاسگاه بخاطر نبود آب و برق و گاز با مشکل مواجه هستیم و روزانه بصورت نوبتی یک نفر از جمع ما برای گرفتن وعده ی ناهار باید مسافت طولانی را طی کند تا غذای ما را از پادگان تحویل بگیرد؛خوشبختانه برای مسیر برگشت خودروی ترابری ما را به پاسگاه می رساند.
یکشنبه ها زمان تحویل وعده ی ناهار، جیره ی خشک پاسگاه که شامل نان، ماکارانی، سیب زمینی ، یک شانه تخم مرغ، ماست، پنیر و حلواشکری یک نفره می باشد را با خودروی ترابری از جاده ی خاکی و پر پیچ و خم منتهی به پاسگاه برایمان می آورند.
وه که چه روز هایی است…
زندگی این جا یکنواخت ترین و آرام ترین آهنگ خود را می نوازد؛این جا تماشای غروب خورشید زمانی که تلالو نورش با قله ی کوه و سفیدی ابرهای اطرافش ترکیب می شود منظره ی بکری را به وجود می آورد که چشم هر ببننده ای را مجذوب خود می کند و او را به وجد می آورد.
پاسگاه از غرب به شرق به واسطه ی سیم خاردار احاطه شده است؛کاش دوربینی به همراه داشتم و غروب خورشید پاسگاه را به تصویر می کشیدم.
بعضی از شب ها محسن روی آتش با آرد، نمک و روغن نان می پزد؛ نان هایش مزه ی طبیعت بکر این جا را می دهد.
محمد علی اکثر اوقات وقت خود را با هیزم شکستن می گذراند و محسن هم طبق معمول یک هندزفری در گوش هایش است و آهنگ ها و ترانه های وطنی گوش می کند.
منم اغلب در حال نوشتن هستم یا غرق در افکار خودم هستم.
حس نوشتن همچنان با من همراه است اما خورشید پاسگاه با من یار نیست و اینجا ما از معدود انسان هایی هستیم که از اختراع ادیسون محروم هستند.
پایان قسمت دوم
این خاطرات حاصل ذهن خلاق نویسنده است و پاسگاه مرزی در ناکجا آباد ذهن او شکل گرفته است.این خاطره ادامه دارد…
گزارش از مسیح مسلمی