آن زمان ها باید سرم را می‌گرفتم بالا و نگاهت میکردم، چشم هایت،دست هایت،شانه هایت بزرگ بودند،بزرگ تر از آغوش من..!
آغوشت،سرزمینی امن،که برای من،کودکانه هایم ودنیایم همیشه جا داشت…
خانه وقتی تو نبودی،فقط خانه بود..
چند دیوار کنار هم،چندی پنجره و یک دست مبل و میز چوبی کوچک..
اما تو که از راه می‌رسیدی،خانه معنا می‌گرفت…
هوا،هوای کوچیدن بر‌می‌داشت و جایش را به باد بوی خوش آغوشت هدیه می‌داد!
میدانی مادر…
تو هرگز با چشمان من به خودت خیره نشدی تا بدانی انتهای تمام زیبایی ها را..
تو هرگز جای من در آغوش خداگونه ات جا خوش نکردی تا بچشی طعم پرواز را…
و هرگز با گوش های من زمزمه لالایی شبانه ات را نشنیدی تا بدانی معنای متبرک شدن را…
قسم به پینه دستانت..
قسم به شب بیداری های بی پایانت…
قسم به صبوری بی کرانت..
قسم به چشم های زیبایت…
تا عمر دارم بدهکارم به تو
بدهکار جانی که به من بخشیدی و لحظاتی که برایم جنگیدی!
باید در چشم هایت غرق شد مادر..
باید پینه دستانت را نوازش کرد…
عمق نامت بی کرانه است..
باید سر را بالا گرفت و تماشایت کرد
شبیه آدمی که در دل کویر،شیفته بازی ستاره هاست!

به قلم ستایش موسوی